زمان دانشجویی دوستی داشتم که عاشق حاتمی کیا بود . آنقدر عاشق، که همه به او میگفتند حاتمیکیا . علاقه خاصی به فیلم بوی پیراهن یوسف داشت و شاید نزدیک به10 یا 20 بار این فیلم را برای ما گذاشت و تفسیر کرد و عجیب اینکه هربار یک حرف تازه ای از دل فیلم میکشید بیرون وبه ما گفت که حاتمی کیا چقدر ماهرانه « انتظار» را در این فیلم معنا کرده است ...
و باز در همان زمان دانشجویی دوستی داشتم که خیلی عاشق سید مرتضی آوینی بود کتابهایش را می خرید. نوشته هایش را میخواند و عکسهایش را به در و دیوار اتاقمان میزد. تا آن زمان گمان می کردم که سید مرتضی در کارنامه خود فقط روایت فتح را دارد . اما کتابها و مقالات سینمایی اورا که خواندم ، فهمیدم که سید در این رشته صاحب نظر واستاد بوده . کم کم که او را بیشتر شناختم چیزهای مختلفی از زندگی او شنیدم . مثلاً اینکه زمانی اورا منافق بزرگ لقب داده بودند و بعد از شهادتش همانها کتاب برایش چاپ کردند . یکبار از قول رضا برجی خبرنگار خواندم که :« می گفتند سید ادکلن گلاسنوس و پروستوریکا می زند. آنها می گفتند و سید هم تحمل می کرد و راز دل و شکوه به مادرش می برد . میدانی اگر سید مرتضی چند ماه دیگر زنده می ماند چه بلاهایی سرش می آوردند . اما چون خدا سید مرتضی را خیلی دوست داشت و نمی خواست بنده خوبش زیاد در دنیا اذیت شود زود بردش » ...
و باز در همان دوران از کنار دکه روزنامه فروشی رد می شدم که چشمم افتاد به نیستان. البته الان دنبالش نگردید . چون دیگر چاپ نمیشود نیستان را که خواندم سید مهدی شجاعی را شناختم . مدیر مسئول نیستان. صفحه اول نیستان، با نیایشهای عاشقانه و عارفانه سید شروع میشد. در یکی از شماره هایش قصه ای نوشت به اسم پارک دانشجو . این داستان به مذاق آقایان دانشگاه آزاد خوش نیامد و چند ماه بعد نیستان تعطیل شد . شماره آخرش ، اشکم را در آورد...اما حکایت این سه نفر خیلی عجیب است .اول اینکه هر سه عاشق بودند و هستند . هر سه همدرد بودند و هستند و جالب اینکه هر سه هم مخالفان زیادی دارند . از این سه نفر سید مرتضی شهید شد و آندو هنوز ماندهاند. حاتمی کیا فیلم میسازد و سید مهدی شجاعی هم داستان می نویسد. سید مرتضی زمانی به بهانه نقد فیلم مهاجر حاتمی کیا را اینگونه توصیف کرد. « شاید باشند فیلمسازانی که مهارت تکنیکی شان در سینما از حاتمی کیا بیشتر باشد آما هیچکدام بسیجی نیستندو من به بسیجیان امید بسته ام .ظهور حاتمی کیا در سینمای انقلاب واقعه ای است نظیر خود انقلاب . هر کسی سینما را بشناسد و آدم مغرضی هم نباشد قدر حاتمی کیا را به مثابه یک فیلمساز در خواهد یافت.» حاتمی کیا به درستی سینما را شناخته بود و همانطور سید مرتضی هم حاتمی کیا را . به نظر سید در فیلمهای حاتمی کیا همه چیز زنده است . او به همه چیز جان می بخشد .« خمپاره ها در دیده بان و مهاجر زنده اند و بی حساب وکتاب نمی آیند .» و آنجا که میخواهد از حاتمی کیا بگوید سخنانی بر زبان می اورد که خود نیز از عقده مغرضان بیم دارد « حاتمی کیا با روح اشیا سروکار دارد نه با جسم آنها. حاتمی کیا توانسته است که بر تکنیک پیچیده سینما غلبه کند از سطح عبور کند و به عمق برسد و با سینما همان حرفی را بزند که حزب الله می گوید . » و در ادامه این مطالب می نویسد « رو دربایستی را کنار گذاشته ام . زدن این حرفها شجاعتی می خواهد که با عقل و عقل اندیشی و حتی ژورنالیسم جور در نمی آید چرا که حزب الله حتی در میان دوستان خویش هم غریبند چه برسد به دشمنان اگر چه در عین گمنامی و مظلومیت باز هم من به یقین رسیده ام که خداوند لوح و قلم تاریخ را به ایشان سپرده است.» اگر به وقایع این روزهای لبنان و مقاومت جانانه حزب الله در برابر رژیم صهیونیستی نگاه کنیم معنی این جمله زیبا و حکیمانه سید را بهتر درک میکنیم که خداوند لوح وقلم تاریخ را به حزب الله سپرده است
سید مرتضی در ادامه نقد مهاجر، حاتمی کیا را مخاطب خود قرار داده و مطلبی را به او میگوید که شاید تنها دلیل ابراهیم حاتمی کیا برای ادامه کار باشد حاتمی کیایی که خیلی اوقات تصمیم گرفت برای همیشه از سینمای دفاع مقدس کناره گیری کند اما آوینی به او اینچنین گفت
اما تو ابراهیم جان بسیجی و عاشق بمان و جز درباره عشاق حق و بسیجی ها فیلم مساز و هر گاه خسته شدی این شعر گونه را که یک
جانباز برایت نوشته است بخوان
ای بلبل عاشق ، جز برای گلها مخوان
دست دعای دلسوختگان
آن همه بلند است
که تا آسمان هفتم می رسد
من پاهایم را بخشیده ام
تا این دل سوخته را
به من بخشیده اند
اما اگر پاهایم را باز پس دهند
تا این دل سوخته را باز ستانند
آنچه را که بخشیده ام باز پس نخواهم گرفت
دل من یک شقایق است،خونین و داغدار
ای بلبل عاشق جز برای شقایق ها مخوان